Lilypie Fourth Birthday tickers مامان فاطمه - پسر مامان

یک روز با عسلی من

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/12/3:: 9:54 صبح

سلام

پنجشنبه اول اسفند روز تولد مامان حاجی بود .مامان حاجی تولد مبارک انشالله 120 ساله بشی.به همین علت ما پنجشنبه خونه مامان حاجی بودیم.عمو محمود و سارا جون هم بودند.عمو از سر کار که اومد کلی بازی با من کرد .عمو محمود و عمو میثم همیشه دنبال کشف بازی های جدید با من هستند از هر چیزی که فکر شو بکنید برای این کار استفاده می کنن.

 

این هفته تمام روز جمعه رو تو خونه موندیم چون مامانی کارای زیادی داشت که باید انجام میدادمنم دائم تو وسایلی که مامانی کف اتاق گذاشته بود میرفتم که حسابی مامانی رو کلافه کرده بودالبته هر از گاهی برای اینکه کارم و توجیه کنم یک لبخندی تحویل مامانی میدادم بعد سر مو میبردم پایین و با خنده می اوردم بالا و می گفتم :ددد.همین کارم باعث می شد که مامانی لبخند بزنه و البته من مجوز بقیه شیطونی هامو بگیرمبعد از اینکه مامانی کمی از کاراشو انجام داد  برای اینکه   حوصله ام سر رفته بود منو برد پایین خونه مامان جون .وقتی که آقا جون در باز کرد  از خوشحالی پریدم بغلشون.  این کار من باعث تعجب و بعد خنده همگی شدهر وقت که میرم پایین دایی و مامان جون و آقا جون حسابی لوسم می کنن منم می تونم هر کاری که دلم می خواد انجام بدم

 

جدیدا باز ی لی لی حوضک و یاد گر فتم تا مامانی شعرشو برام می خونه منم دستم میارم و حر کاتشو انجام میدم .برای شناخت اشیا دور و برم خیلی علاقه نشون میدم که البته بعضی وقتا باعث خسارت هم میشهدیروز هم یک کلمه ای گفتم که حسابی مامانی رو سر ذوق اورد و اومد بغلم کرد راستشو بخواید من فقط گفتم :مام.وقتی دیگران می گن امیر عباس بگو الله اکبر دستم و میبرم سمت گوشامو یه صدایی از خودم در میارم.هر وقت هم احساس کنم کار خوبی انجام دادم سریع برای خودم دست میزنمخلاصه اینکه دارم روز به روز عسلی تر میشم .راستی بگم از شعر هایی که محمد  رضا (پسر خاله مرضیه) برام می خونه تا منو میبینه میگه:امیر عباس پسر ناز.محمد حسن (پسر عمه رویا)هم میگه:این امیر عباسه عرط(منظور عطر) گل یاسه.این عکس من و محمد رضاست.

 

بازم پیش من بیاین. راستی اگه حرفی یا راهنمایی برای مامانی دارید بفر مایید خوشحال می شه.تا بعد .یا علی.


عسلی و کاراش

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/11/29:: 11:2 عصر

سلام

این روزا مامانی به دلیل مشغله کاری خیلی وقت نداشت تا در مورد من بنویسه این چند روزه حسابی درگیر کارای نذری پختن بودیم آخه هم عمه مریم هم خاله لیلا هم زنعمو سارا نذری داشتند.در ضمن عمه رویا هم سفره داشت خلاصه تا دلتون بخواد مهمونی رفتیمو نذری خوردیم.نذر همتون ان شاالله قبول باشه .منم تو این چند روز سنگ تموم گذاشتم.شبا تا ساعت 12 بیدار بودم و صبحا هم طبق عادت همیشگی ساعت 6 بیدار شدم.این شد که وقتی از خونه عمه رویا برگشتیم دیگه نمی تونستم بشینم.این عکسا رو بعد از اومدن از خونه عمه گرفتم.

 

 

جدیدا خیلی بازیگوش شدم مامانی دائم میگه که شیطونک دیگه قابل کنترل نیستیحسابی از درو دیوار بالا میرم وقتی هم بابایی از سر کار بر می گرده با خنده هام مجبور ش می کنم که باهام بازی کنه.اشتیاق زیادی به حرف زدن نشون میدم دائم از خودم صدا در میارم.البته کمی هم بهانه می گیرم که مامانی معتقده  چون نمی تونم بگم که چی می خوام بهانه می گیرم.گاهی وقتا اگه حواسم نباشه به تنهایی می ایستم اما سریع می افتم.از ماشین سواری هم لذت می برم وقتی صبحها آقاجون می خوان برن سر کار میرم پشت فرمان ماشین ژست رانندگی میگیرم در کار کردن با دنده و برف پاکن هم مهارت کافی بدست اوردم. البته عکسی که گذاشتم تو ماشین بابایی گرفتم.

 

عکس بعدی رو هم مامانی  وقتی گرفت که من سعی می کردم تا دنده ماشین بابایی رو بگیرم

 

راستی عمه مریم با عمو محسن دارن میرن مشهد.خوش به حالتون .عمه جون سلام ما رو به امام رضا برسون.به امام بگو که حسابی دلمون براش تنگ شده.انشالله به سلامتی برین و بر گردین.

بازم پیش ما بیاین.خوشحال میشم.یا علی.


روز عسلی با کمی تاخیر

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/11/25:: 9:31 صبح

سلام

روز 22 بهمن با مامانی و بابایی و علی رفتیم راهپیمایی.قرار بود تا نازنین فاطمه رو هم ببینیم اما به خاطر ازدحام جمعیت نتو نستیم همدیگرو ببینیم.مامانی برام یک پرچم ایران گرفته بود که من دائم اونو تکون می دادم این کار من برای چند تا عکاس خیلی جالب بود.این بود که ما هم شدیم سوژه خبری .

 

روز چهارشنبه نازنین فاطمه با خاله زهرا و عمو جواد اومدند خونه ما .خاله زهرا خبرای خوشی از سلامتی یک عزیز داشت که حسابی مامانی رو سر ذوق آورده بود.خاله زهرا انشاالله همیشه خوش خبر باشی.بابایی با عمو جواد و دوستاشون رفتند استخر از اونجایی که عمو ها همه اهل ورزش بودند وقتی رسیدند خونه قیافه هاشون دیدنی بود همین امر باعث شد تا بابایی نتونه پنج شنبه سر کار بره.البته منو مامانی خیلی خوشحال شدیم و سریع  بر نامه زیارت حضرت عبد العظیم رو هماهنگ کردیم.مامان حاجی رو هم با خودمون بردیم. مثل دفعات گذشته خیلی تو حرم خوش گذشت .اینبار چون حرم خلوت تر بود من کمی جلوتر رفتم و پنجر های ضریح و گرفتم اونقدر برام لذت بخش بود که وقتی مامانی می خواست حرکت کنه بهش اعتراض می کردم.راستی خاله راضیه اونجا خیلی به  یاد شما و دانیال بودم.

 

موقع برگشت رفتیم دنبال عمه رویا .شب عمه و مامان حاجی و بابا حاجی خونه ما بودند.با محمد حسن و علی کلی بازی کردم. بابا حاجی رو هم مجبور کردیم تا باهامون بازی کنن.که البته سر صبر با ما بازی می کردند. جای عمه مریم  با عمو محسن و عمو میثم با خاله مریم و عمو محمود با زنعمو سارا  خالی خیلی خوش گذشت.

 

.

بازم یه سری به ما بزنید خوشحال میشم.خدا نگهدار


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

بازدید امروز: 15 ، بازدید دیروز: 15 ، کل بازدیدها: 175481
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ
">