Lilypie Fourth Birthday tickers دی 1387 - پسر مامان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های عسلی

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/10/30:: 8:27 عصر

سلام

چند روزه که حسابی سرفه میکنم .مامانی خیلی نگرانه دیروز هم رفتیم مطب عمو ناطقیان.مثل همیشه مطب شلوغ  و پر از نی نی های خوشگل بود.کلی منتظر شدیم تا نوبت ما بشه تو ابن فاصله مامانی هم دائما جواب تلفن میداد دایی حمیدو خاله لیلاو مامان جون نوبتی زنگ میزدند آخه نگران حال من بودند البته این تلفن ها تو خونه هم ادامه داشت و مامان حاجی و خاله مریم و عمه رویا هم تماس گرفتند خلاصه اینکه همه حسابی نگران حال من بودند. از امروز هم شروع کردم به دارو خوردن .مامانی هر وقت می خواد دارو بده بسم الله میگه آخه میگه این جوری دارو بهتر اثر میکنه منم فکر مکنم مامانی درست میگه چون امروز حس بهتری دارم.  

 

مامانی منو برده بود کلاس قران.اونجا دوستای مامانی منو بغل میکردند یکی از دوستای مامانی میگفت:امیر عباس وقتی منو نگاه میکنه دلم می خواد بخورمش آخه مثل هلو خوردنی.منم بهش لبخند میزدم که این باعث خندشون میشد.موقع نماز که همشون مشغول نماز جماعت بودند من بین صفاشون میرفتم و مهرو تسبیحاشونو بر میداشتم.خیلی لذت داشتبعد نماز هم یکی یکی منو بغل میکردند و قربون صدقم میرفتند منم فکر میکردم کار خوبی کردم اما قیافه مامانی چیز دیگه ای میگفتبعد کلاس بابایی اومد دنبالمون مامانی از شیرین کاری هام می گفت و بابا می خندید

 

راستی یاد گرفتم کلمه بابا رو بگم بابایی هم مرتب مگه:امیر عباس بگو بابا. من بعضی وقتا برای تحریک بابایی برای بازی با خودم پشت هم بابا میگم که حسابی بابایی رو وادار به بازی با من میکنهدو تا دندون دیگه دارم در میارم .پیشرفتم تو راه رفتن بعد نیست میتونم برای چند لحظه بدون کمک بایستم.دوست دارم زودتر راه بیافتم تا شیطنتام کامل تر بشه

 

بازم یک سری بهمون بزنید خوشحال میشم.خداحافظ


یادداشتهای مامان فاطمه

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/10/27:: 12:29 عصر

بای ذنب قتلت؟

دیشب وقتی از تلوزیون تصویر مادرهایی رو میدیدم که پیکر بچهاشونو رو دستاشون گرفته بودند با خودم فکر کردم چند تا مادر الان تو غزه   گهواره خالی کودکشو تاب میده ؟چند تا مادرباچشمهای اشک آلود و  صدای گرفته رو پیکر کودکش لالای میخونه؟چند تا مادر تو آغوششون دنبال کودکشون میگردن؟چند تا مادر پیکر خون آلود و قطعه قطعه شده کودکشو از روی خاکها جمع میکنه؟ کاش کمی وجدان هامونو قلقلک بدیم تا از این خواب زمستانی بیدار بشن.


حرفهای عسلی

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/10/27:: 12:9 عصر

سلام

این هفته نسبت به هفته های گذشته بیشتر مهمانی رفتم و همه جا با شیرین کاریهام همه رو مشغول کردمروز چهار شنبه رفتیم خونه نازنین فاطمه خیلی خوش گذشت البته خیلی هم شیطنت کردیم نازنین با حس مادرانش همش سعی میکرد مراقب من باشه

خاله زهرا برای این که ما رو سرگرم کنه برامون کتاب خوند 

 

منو نازنین فاطمه با دقت به شعرهایی که خاله میخواند گوش میکردیم من کتاب خوندنو خیلی دوست دارم از خاله زهرای مهربون هم ممنونم که برام کتاب خوند.دیشب هم خونه مامان حاجی بودیم همه اونجا بودند .محمد حسن و علی اومده بودند محمد حسن یه مقدار مریض بود من خیلی ناراحت شدم ایشالا زود زود خوب بشی .من تازه یاد گرفتم که دست بزنم خیلی برای دیگران جالب بود و دائم می گفتند :امیر عباس دست دستی.منم به سرعت دستامو به هم میزدم که باعث خنده همه می شد عمو میثم و عمو محمود با من بازی های عجیبی مکنن مثلا عمو میثم منو گذاشته بود لای یک متکا و با خودش راه میبرد .خاله مریم که هم خالم هم زن عمو میثم خیلی مهربونه و دیشب کلی بازی با من کرد منم خیلی دوسش دارم عمه مریم و عمه رویا  رو هم درگیر بازی با خودم کردم آخه من بازی کردن با هاشونو خیلی دوست دارم خلاصه اینکه دیشب حسابی شیطونی کردم .

این عکس منو عمو میثم که روز تا سوعا با هم انداختیم.

راستی یک مقداری  هم از کارهای که یاد گرفتم براتون بگم من دیگه بدون کمک بلند میشم و میتونم بدون کمک بشینم با کمک هم می تونم راه برم دست زدن هم یاد گرفتم مفهوم ددر (منظور بیرون رفتنه) رو هم کاملا درک میکنم بازی کردنو از دعوا کردن تشخیص میدم با اسباب بازیهام میتونم به تنهایی بازی کنم البته از بازی کردن با عینک بابایی هم خیلی لذت میبرم خلاصه به قول مامانی یه پارچه آقا شدم دیگه

 

باز م یک سری به ما بزنید خوشحال میشم. خداحافظ 


   1   2      >

بازدید امروز: 6 ، بازدید دیروز: 10 ، کل بازدیدها: 174328
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ
">