سلام

چند روزه که حسابی سرفه میکنم .مامانی خیلی نگرانه دیروز هم رفتیم مطب عمو ناطقیان.مثل همیشه مطب شلوغ  و پر از نی نی های خوشگل بود.کلی منتظر شدیم تا نوبت ما بشه تو ابن فاصله مامانی هم دائما جواب تلفن میداد دایی حمیدو خاله لیلاو مامان جون نوبتی زنگ میزدند آخه نگران حال من بودند البته این تلفن ها تو خونه هم ادامه داشت و مامان حاجی و خاله مریم و عمه رویا هم تماس گرفتند خلاصه اینکه همه حسابی نگران حال من بودند. از امروز هم شروع کردم به دارو خوردن .مامانی هر وقت می خواد دارو بده بسم الله میگه آخه میگه این جوری دارو بهتر اثر میکنه منم فکر مکنم مامانی درست میگه چون امروز حس بهتری دارم.  

 

مامانی منو برده بود کلاس قران.اونجا دوستای مامانی منو بغل میکردند یکی از دوستای مامانی میگفت:امیر عباس وقتی منو نگاه میکنه دلم می خواد بخورمش آخه مثل هلو خوردنی.منم بهش لبخند میزدم که این باعث خندشون میشد.موقع نماز که همشون مشغول نماز جماعت بودند من بین صفاشون میرفتم و مهرو تسبیحاشونو بر میداشتم.خیلی لذت داشتبعد نماز هم یکی یکی منو بغل میکردند و قربون صدقم میرفتند منم فکر میکردم کار خوبی کردم اما قیافه مامانی چیز دیگه ای میگفتبعد کلاس بابایی اومد دنبالمون مامانی از شیرین کاری هام می گفت و بابا می خندید

 

راستی یاد گرفتم کلمه بابا رو بگم بابایی هم مرتب مگه:امیر عباس بگو بابا. من بعضی وقتا برای تحریک بابایی برای بازی با خودم پشت هم بابا میگم که حسابی بابایی رو وادار به بازی با من میکنهدو تا دندون دیگه دارم در میارم .پیشرفتم تو راه رفتن بعد نیست میتونم برای چند لحظه بدون کمک بایستم.دوست دارم زودتر راه بیافتم تا شیطنتام کامل تر بشه

 

بازم یک سری بهمون بزنید خوشحال میشم.خداحافظ