Lilypie Fourth Birthday tickers بهمن 1387 - پسر مامان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبر مهم عسلی

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/11/8:: 8:51 عصر

سلام

یه خبر مهم.انقدر برام مهمه که نتونستم به شما نگم.وقتی این خبرو شنیدم کلی خوشحال شدممامانی که از شنیدنش اشک تو چشماش جمع شدو آروم گفت :خدا رو شکر . خبر مهم من مربوط میشه به یک سفر مقدس.حدس زدید چیه؟ فکر کنم شما هم دوست داشته باشید برید اونجا.آفرین درست حدس زدید.امام رضا ما رو طلبیده.ما داریم میریم مشهد.تازه کلی همسفر خوب هم داریم مامان جون و آقاجون مامان حاجی و بابا حاجی عمو میثم و خاله مریم.دوست داشتم عمه ها و خاله ها دایی جون و عمو هم بودند ولی خوب  نمی شد انشاالله سفر بعدی .اونجا یاد همه دوستام هستم.خاله راضیه به یاد شما هم هستم.شما هم دعا کنید سفر پر خیر و برکتی برای ما باشه.حتما یه عالمه عکس و مطلب قشنگ براتون میارم.

 

این دومین سفر منه.مرداد ماه هم با مامان جون و آقاجون و عمو میثم و خاله مریم رفتیم شمال.من 4 ماهه بودم.سفر خوبی بود .جنگل رفتیم زیارت رفتیم کلی جاهای دیدنی دیدیم و خلاصه خیلی خوش گذشت.عکسی که براتون گذاشتم منو عمو میثم تو جنگل زرین گل گرفتیم.

 

از کار های جدیدم براتون بگم:یاد گرفتم بابای بابای کنم.خیلی وقتا برای رسیدن به مقصودم خودمو لوس میکنم که این کارم مورد پسند مامانی و بابایی نیست و  مامانی داره سعی میکنه این عادت منو ترک بدهاز بازی های هیجانی خیلی لذت میبر م.البته سوار شدن روی صندلی کار مامانی هم خیلی لذت داره .دوست دارم خودم غذا بخورم و حین غذا خوردن بازی  هم بکنم .

این عکس منه که سوار صندلی کار مامانی شدم.

 

منتظر مون باشید.انشالله وقتی برگشتیم از سفرمون براتون مینویسم.نائب الزیاره همه هستیم انشالله.به امید دیدار.

 


عسلی من

ارسال شده توسط مامان فاطمه در 87/11/6:: 3:7 عصر

سلام

امروز حالم خیلی بهتر شده سرفه هام کمتر از گذشته شده.مامانی هم از این قضیه خیلی خوشحاله روز جمعه با مامانی و بابایی رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم.اونقدر حرم شلوغ بود که مامانی نتونست برای یک لحظه منو بذار زمین.من زیارت رفتنو خیلی دوست دارمتو حرم هر کسی منو میدید نازم می کردو بهم خوراکی میدادالبته منم تا تونستم مزاحم نماز خوندنو دعا خوندن مامانی شدم تا جایی که مامانی تصمیم گرفت به یک زیارت نامه اکتفا کنه .خیلی خوش گذشت جای همتون خالی بود.

 

بعد از زیارت رفتیم خونه عمه رویا.همه شب اونجا دعوت بودند.راستی محمد حسن حالش خوب شده و عمو ناطقیان گفته نیاز به دارو نداره من که خیلی خوشحال شدم من لباس زورو محمد حسن برداشته بودم کلی برام جالب بود وبا کارهایی که انجام می دادم توجه دیگران رو جلب می کردم .

 

چون خیلی خسته بودم و روز پر کاری داشتم ساعت 9 شب خوابم برد و تا آخر مهمونی خواب بودم.

 

دیشبم خونه دوست بابایی عمو محمد جواد بودیم خونشون خیلی قشنگو با صفا بود.منم خیلی زود با عمو دوست شدم بابایی با عمو  منو با خودشون بردند مسجد.مامانی و خاله زهرا هم با خیال راحت شروع به حرف زدن کردند.وقتی رفتم مسجداونجا خیلی دلم برای مامانی تنگ شد و شروع کردم به گریه کردن بابایی و عمو هم مجبور شدند زودی برگردند .مامانی با شوخی میگفت:بالاخره یک نفر پیدا شد که بتونه شما رو از مسجد بیرون بیاره 

 

جدیدا خیلی کار های خطرناکی انجام میدم مثلا  اگه مامانی حواسش نباشه با فندک گاز آشپزخونه بازی میکنم شعله های گاز و کم و زیاد میکنم(که البته این بعضی وقتها باعث خسارت به غذای مامانی میشه) سراغ میز کار مامانی میرم و با کامپیوتر بازی میکنم سراغ کتاب خانه میرم و با کتابا بازی میکنمو البته بعضی وقتا اونا رو هم پاره میکنم که باعث عصبانیت مامانی و بابایی میشه

 

مامانی چند تا عکس از من گرفته( در حال شیطنت)

 

البته وقتی مامانی به من تذکر میده من هم اینجوری قیافه حق به جانب می گیرم

 

 

بازم یک سری به ما بزنید خوشحال میشم.به امید دیدار.خداحافظ


<      1   2      

بازدید امروز: 9 ، بازدید دیروز: 19 ، کل بازدیدها: 174529
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ
">