سلام  

این روزا   به بهانه خونه جدید بساط مهمونی به راهه و خدا رو شکر همه دور هم جمع می شیم

روز جمعه عمه جونا و عمو جونا به همراه مامان حاجی و بابا حاجی عزیز مهمون خونه ما بودند.عسلی از شب قبل حسابی ذوق اومدن مهمهونا رو داشت و حسابی بالا و پایین می پرید شب رو هم خیلی دیر خوابید.روز جمعه کمی دیر از خواب پاشد .صداش کردم:عسلی پاشو به به بخور الان عمه می یاد.سریع از جاش بلند شد و با لبخند گفت:عمه...عمه...عمو؟(یعنی عمو هم میاد؟)آخه عسلی ما خیلی عمو هاش رو دوست داره مخصوصا عمو میثم رو که گاهی شبا به خونه عمو جون تلفن میزنه و با زبون خودش با عمو و خاله مریم حرف میزنه.خلاصه تا اومدن مهمونا مرتب سوالش رو تکرار می کرد و ما هم باید جواب می دادیم  عکس العمل عسلی هم خیلی جالب بود وقتی مهمونا از در می اومدن تو با ذوق خاصی دور خونه میدوید و می خندید زمانی هم که عمو میثم و خاله مریم اومدن با ذوق خاصی دوید و عموش رو بغل کرد و بلند بلند می گفت عمو....عمو....عمو....توی این روز عسلی ما برای اولین بار  برف رو دید. سال گذشته عسلی خیلی کوچک بود بهمین خاطر خیلی براش جالب بود.وقتی علی جون و محمد حسن جون(گل پسرای عمه رویا)گفتند داره برف میاد چشای عسلی از تعجب گرد شده بود که یعنی چی؟  بعد ازدیدن برف ،دست تک تک مهمونا رو میگرفت و میبرد پشت پنجره و با ذوق میگفت:ب(ب با فتحه خوانده بشه)ب.

خلاصه مهمونی خوبی بود و کلی به همون خوش گذشت.  شب هم عمو محسن دوست بابایی و خاله آرزو زحمت کشیدند و به ما سر زدند.عسلی هم با خاله آرزو کلی بازی کرد و حسابی شیطنت کرد بعد از رفتن مهمونا عسلی اونقدر خسته شده بود که کمی بهانه گیر شده بود و با کلی زحمت تونستم بخوابونمش .

قربون این ژست گرفتنت عسل.

    



اینم ژست مورد علاقه عسلی.

اینم عکس گل پسر در آخر مهمونی


تا بعد یا علی.