سلام

بالاخره تنوستم چند قدم راه برم هورااین اتفاق مبارک تو خونه مامان جون وقتی که همه (آقاجون و دایی وخاله لیلا و خاله مریم و خاله مرضیه با فسقلی هاش  )بودند رخ داد.من داشتم سعی میکردم تا سیبی  که دست محمد رضا بود بگیرم همین طور که داشتم جلو میرفتم یهوی بدون اینکه دستمو به جایی بگیرم چند قدمی راه رفتم با صدای دست و تشویق بقیه من هم بسرعت سر جام نشستمو  بدون اینکه از ماجرا سر در بیارم شروع کردم به دست زدن.مامانی که حسابی سر ذوق اومده بود منو بغل کرد و هزار تا ماچ آبدار هم پشبندش نثارم کردمامانی از فرط خوشحالی جو گیر شد و فرداش رفت برام کفش جق جقه ای خرید که البته برام کوچک بود

چهارشنبه 21 اسفند روز عروسی عمو جون محمود.همه حسابی مشغول کارای عروسی هستندعمو جون مبارکت باشه انشالله به پای هم پیر بشید.من هم قول میدم تو عروسیتون تا اونجای که امکان داره  شیطونی کنم قول میدم قول مردونهاینم یک عکس از منو عمو با سارا جون

 

این روزا یکی از دوستای خوب مامانی یخورده غمگینه .مامانی هم خیلی به خاطر این دوستش غصه میخورهخیلی دلش میخواد بتونه یه کمکی بکنه اما انگار بجز دعا کاری از دستش بر نمی یاد واسه همین دائما به من میگه امیر عباس دعا کن مشکل خاله جون زوودی حل بشه انشالله

مامانی مشغول خونه تکونی برای عید شده و دائم کار میکنه برا ی همین خیلی خسته است منم چون خیلی خوب شرایط و درک میکنم از صبح زود ساعت 6 یا 7 بیدار میشم و تا آخر شب تو دست و پای مامانی راه میرم که حسابی مامانی رو کلافه میکنهالبته بعضی وقتا با شیرین کاریام باعث میشم تا مامانی خستگیش در بره.

راستی دانیال جون با خاله راضیه از مشهد برگشتتند زیارتتون قبول باشه انشالله.آخ جون که دانیال هم مثل من مشتی (مشهدی)شد.

 

تا بعد خداحافظ