سلام

هر چند که خیلی دیر شده ،سال نوی همه دوستان مبارک باشه. انشالله سالی پر از خیر و برکت برای همه دوستان باشه و همه توی زندگیشون حداقل یک گام  به جلو بردارند انشالله.

سال جدید برای خانواده ما شروع پر ماجرایی داشت که با تلخی ها و شیرینی های زیادی همراه بود.برای مراسم سال تحویل بابایی زحمت کشیدند و ما رو بردند بهشت زهرا .خیلی باصفا بود کنار مزار شهدا مثل همیشه مملو از زائرانی بود که اومده بودند تا سال نوی خودشون رو در کنار عزیزانشون شروع کنند .بعد از سال تحویل چند روزی رو مشغول دید و بازدید بودیم .برای مسافرت هم با عمو ها و عمه ها و مامان حاجی و بابا حاجی رفتیم روستای لاکان  یکی از روستا های نزدیک شهر رشت.به همگی خیلی خیلی خوش گذشت مخصوصا به عسلی جون که حسابی از محیط باز و صد البته از گاو و بوقلمون ها و خروس و سگ و....لذت برد .یک روز هم رفتیم بندر انزلی و کنار دریا .امیر عباس دریا رو از نزدیک ندیده بود خیلی ذوق زده شده بود و دائم می گفت مامان چقدر آب.از ماسه های ساحل هم خوشش اومده بود با دستش روی ماسه ها نقاشی می کشید.از مسافرت که برگشتیم مابقی دید و بازدید هامون رو انجام دادیم .

اما چند تا اتفاق هم برامون افتاد که چندان خوشایند نبود.پسر عمه مامان جون و آقاجون در ایام عید به رحمت خدا رفتند انشالله خدا روحشون رو قرین رحمت کنه.محمد صدرا پسر خاله لیلا هم هفته آخر تعطیلات دچار حمله آسمی شد و توی بخش مراقبتهای ویژه کودکان بستری شد .حدود 4 روزی توی مراقبتهای ویژه بستری شد تا اینکه به لطف الهی حالش بهتر شدو از بیمارستان مرخص شد. عسلی گل من هم سه روز بعدش دچار اسهال و استفراغ و تب شد که بدلیل کم آبی شدید و بی حالی و عدم تحمل غذای خوراکی توی بیمارستان حضرت علی اصغر علیه السلام بستری شد.خیلی تجربه دردناکی برای من و عسلی  بود بابایی هم چون  برای انجام ماموریت رفته بود مشهد مقدس کنارمون نبود.عسلی شیطون و بلبل زبون من بی حال روی تخت بیمارستان خوابیده بود و دائما هم حالش بهم می خورد .روز پنج شنبه،سومین روز بستری گل پسر یکی از تلخ ترین تجربه های زندگی من بود امیر عباس حسابی شکمش ورم کرده بود و  دل درد زیادی داشت بهمراه تب و تهوع.پزشک تصمیم گرفت تا لوله بینی معده ای براش بذاره که حسابی سر این قضیه اذیت شد.اون شب تا صبح خیلی سخت گذشت اما از روز جمعه وضعیت گل پسر بهتر شد و برای ساعت ملاقات سر حالتر شده بود اسباب بازی های که آقاجون و دایی حمید براش اورده بودند خیلی عسلی رو سر ذوق اورد. بابایی هم عصر روز جمعه از ماموریت برگشت و عسلم حسابی خوشحال و ذوق زده شد.گل پسر بعد از 4 روز از بیمارستان مرخص شد البته یک هفته ای هم توی خونه تحت رژیم غذایی خاصی بود تا اینکه به لطف الهی حالش بهتر شد..از روز شنبه هم عسلی جون مجددا داره میره مهد کودک و الحمد الله حالش خوبه.

امیر عباس و محمد حسن جون کنار مزار شهدای لاکان

عسلی جون کنار دریا

عسلی در حال نقاشی روی ماسه ها

پسر کو نشانی ندارد از پدر...مثل بابایی موتور سواره دیگه.

پ.ن:وقتی بیمارستان بودم یک پیام کوتاه برام رسید که خیلی به من آرامش داد:بهترین درسها را در زمان سختی آموختم و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک نوع عبادت،فهمیدم ناکامی یک تاخیر است نه شکست و خندیدن یک نیایش است.

پ.ن1:لطفا برای شفای همه بیماران به خصوص بچه های بیمار ، بیمارستان حضرت علی اصغر سوره حمد رو به نیت شفا بخونید.

تا بعد یا علی.