دیروز روز پرکاری داشتم.خاله مرضیه نذری داشت وحسابی سر همه شلوغ بود البته ما هم تا اونجایی که از دستمون بر میومد شیطنت کردیممحمدرضا و مهشید(بچه های خاله مرضیه) خونه ما بودند و ما حسابی خونه رو بهم ریختیم.

 

مامان فاطمه برای آروم کردن ما مجبور شد برامو ن قصه بگه که البته موثر هم بود ما هر سه تایی خوابیدم

بعد از حاضر شدن نذری منو مامانی و بابایی نذری مامان حاجی(مامان بابایی)و عمه رویا رو بردیم و شب رفتیم خونه عمه مریم.

خونه عمه مریم من که حسابی خسته بودم دلم می خواست بخوابم اما عمه میخواست با من بازی کنه .اولش یکم بازی کردم اما بعد شروع کردم به غر زدن که مامانی مجبور شد منو بخوابونه ولی فکر کنم به مامان وبابا خیلی خوش گذشته بود .