سلام

این پست دلنوشته یک مادر و یک زن ایرانیه.

وقتی بچه بودم یکبار توی بازار تهران گم شدم اونقدر دچار استرس شده بودم که مدام گریه میکردم خوب یادمه توی اون شلوغی یک دست مهربون من رو گرفت و به آغوش کشید.همیشه سعی میکنم تا تصویر این فرشته مهربون رو تصور کنم یک خانم قد بلند با چادری سیاه .

اونقدر بهم محبت کرد که کم کم آروم شدم سیاهی چادرش سیاهی  چادر  مادرم رو با اون عطر یاسش برام تداعی میکرد .محکم در آغوشش گرفتم تا اینکه مادرم رو با اون هیبت زیبای آسمونیش دیدم. هیچ وقت سیاهی چادر این فرشته آسمونی  رو از یاد نبردم اونقدر برام متین و موقر می نمود که دوست داشتم شبیه اون بشم .

امروز وقتی داشتم مطلب وبلاگ گلدختر رو می خوندم کلی غصه دار شدم .نمی دونم چرا اصرار داریم تا بعضی از فرهنگ های خوبمون رو خراب کنیم ؟چرا  چادر رو که میراث خون هزاران شهید از صدر اسلام تا کنونه اینجوری لگد مالش می  کنیم؟ مایی که توی شطی از خون بزرگ شدیم هنوز هم اسم کوچه هامون با نام شهدا مزین شده و هنوز وصیت نامه های شهدا  رو تاقچه های خونه هامونه که خواهرم سرخی خونم رو با سیاهی چادرت پاسبانی کن.کاش قدری به خودمون بیایم و ببینیم که پامون رو روی سیاهی چه چیزی گذاشتیم .