سلام

هفته ای که گذشت پر بود از اتفاقات تلخ و شیرین برای ما.روز عید فطر برای نماز عید رفتیم دانشگاه تهران انشالله که خدای مهربون طاعات و عبادات همه رو پذیرفته باشند و همه مورد عفو و غفران الهی قرار گرفته باشیم.بعد از نماز عمو میثم جون و بابا حاجی دعوتمون کرده بودند برای نهار لویزان.عمه جونا و عمو جون محمود،خاله مریم،سارا جون،عمو بهرام،عمو محسن،مامان حاجی مهربون،علی و محمد حسن عزیزم هم همراهمون بودند کلی به هممون خوش گذشت مخصوصا به عسلی که حسابی آب بازی کرد و کلی از اینکه ما روزه نبودیم و در خوردن باهاش همراهی می کردیم خوشحال بود!!!!!!عسلی چند روز قبل با بابایی یک تفنگ یا به قول عسلی کیو خریده بود که اون روز با خودش اورده بود و می خواست بره شکار دزدا.هر چند وقت یکبار  هم به سمت یک نفر شلیک میکرد و میگفت من تو کشت .تقریبا تا نزدیکی های غروب اونجا بودیم و حسابی عسلی بلای ما بازی کرد تا جائیکه دیگه شب از خستگی نمی تونست بخوابه و بالاخره بعد ازاینکه بدنش رو با روغن زیتون چرب کردم تونست بخوابه.روزیکشنبه با شنیدن خبر اهانت به قرآن کریم حسابی غصه دار شدیم و با دیدن تصاویر ی که از تلویزیون پخش میشد حسابی قلبمون جریحه دار شد. روز دوشنبه متاسفانه خبر دار شدیم که دایی بابایی بعد از اینکه حدود 40 روز تو کما بودند  به رحمت خدا رفتند.همون روز من و عسلی با مامان حاجی و بابا حاجی،عمه مریم،عمو میثم و خاله مریم رفتیم خمین تا در مراسم خاکسپاری شرکت کنیم.عمه رویا و عمو محمود هم زودتر از ما رفته بودند .برای ما خیلی روز های ناراحت کننده ای بود اما عسلی و بچه های دیگه کلی بازی کردند و آتیش سوزوندند.عسلی هر روز با بچه ها میرفت بیرون تا گوسفندا و مرغ و خروسها رو ببینه بعد هم کلی خاک بازی و گل بازی می کردند و به قول امیر عباس کوفته قلقلی درست می کردند البته با خاک و گل.خلاصه اونقدر زیر آفتاب بازی می کردند که حسابی آفتاب سوخته شدند.عمو بهرام همسر عمه جون رویا حسابی با عسلی بازی می کردو سر گرمش می کرد عمو جون ممنون خیلی  خیلی اذیتتون کردیم انشالله جبران کنیم.بعد از مراسم سوم دایی محمد نبی که انشالله خدا روحشون رو قرین رحمت کنه،من و بابایی و عسلی برای زیارت و دیدن عمو حجت دوست و پسر عمو بابایی رفتیم قم.یک روز هم قم بودیم و روز جمعه برای نماز جمعه رفتیم حرم که فوق العاده شلوغ بود.وقتی روبروی ضریح مطهر قرار گرفتیم عسلی گفت:مامان من چی بگم؟مامان:بگو سلام .امیر عباس:سالام هانم سلام هانم و مرتب این جمله رو تکرار می کرد.بعد هم اسم تک تک خاله ها و عمه ها،عمو ها و دایی جون،مامان جون و آقا جون،مامان حاجی و بابا حاجی و مخصوصا عمو بهرام رو اورد و با زبون خودش براشون دعا کرد و در انتها هم می گفت الهی آمین.و در انتها در راهپیمایی که به خاطر اهانت به قرآن ترتیب داده شده بود شرکت کردیم.اونجا یک جمله خیلی زیبا دیدم "از قرآنهای سوخته دود بلند نمیشود نور بلنر میشود باور ندارید از تنور خولی بپرسید.قرآن در قلبهای ماست نه در دستان شما"

اینا عکسای لویزانه انشالله پستهای بعد عکسهای سفر خمین رو میذارم.

عسلی با محمد حسن جون

امیر عباس با کیو در حال شکار دزدا


تا بعد یا علی.