• وبلاگ : پسر مامان
  • يادداشت : تلخ و شيرين
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + ناهيدمامان اميرعباس 

    سلام صبح بخير

    خدا رحمت کنه دايي مهربون رو . بهتون تسليت ميگم.

    عکسات خيلي قشنگ بودن عسلي جون مخصوصا اون عکسي که با کيوت گرفتي


    الهم عجل لوليک الفرج و العافيه والنصر.
    سلام.
    من بروزم تشريف بياريد.[لبخند]
    التماس دعا....[گل][گل]
    + راحله مامان محمد مهدي 
    سلام
    ماشالله به اين پسر گل با اين کيوي خوشگلش

    خدا گذشتگان از اهل اسلام خصوصا دايي باباي عسلي رو هم زحمت کنه انشالله.
    سلام مامان فاطمه خانم ..
    چند باري اومدم وبتون ولي فكر كنم دفعه اوليه كه نظر مي ذارم
    همين و خصوصي...
    سلام. خسته نباشيد.
    تسليت عرض ميکنم به خاطر هر دو واقعه.
    ممنونم که بهم سر زديد.
    ببخشيد که دير به دير ميام اينجا
    يه خورده سرم شلوغه و از کم سعادتيمه.
    شما ببخشيد.
    مواظب عسلي هم باشيد.
    زنده باشن و سلامت
    زير سايه ي شما پدر و مادر عزيزش
    موفق و سربلند باشيد.


    سلام

    چه ني نيه نازيييييييييييييييي:-*

    http://teresalewis.blogfa.com/
    با حمايت از اين زن به اعدام ناعادلانه او در آمريکا اعتراض کنيم

    سلام. هم تبريک و هم تسليت. دنيا ÷ر از غمها و شاديهاست به شرط اينکه درس عبرت بگيريم.

    داستان در مورد يک کوهنورد است که ميخواست از بلندترين کو ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي ، ماجراجوئي خود را آغاز کرد ولي از آن جا که افتخار کار را فقط براي خود ميخواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود .
    شب بلنديهاي کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد . همه چيز سياه بود اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود . همانطور که از کوه بالا مي رفت . چند قدم مانده به قله کوه ، پايش ليز خورد و در حاليکه به سرعت سقوط مي کرد . از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياه را در مقابل چشمانش مي ديد . و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه ي جاذبه او را در خود مي گرفت.

    همچنان سقوط ميکرد و در آن لحظات ترس عظيم ، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر ميکرد که مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان وزمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در اين لحظه سکون برايش چاره اي نماند جر آنکه فرياد بکشد ، ? خدايا کمکم کن؟
    ناگهان صداي پر طنيني که از آسمان شنيده مي شد جواب داد از من چه مي خواهي؟
    - اي خدا نجاتم بده !
    - واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم ؟
    - البته که باور دارم .
    - اگر باور داري طنابي را که بدور کمرت بسته است پاره کن .
    يک لحظه سکوت
    و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.
    گروه نجات ميگويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند . بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود .... و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.
    و شما ؟ چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟ آيا حاضريد آنرا رها کنيد ؟
    در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد . هرگز نبايد بگوييد که او شما را فراموش کرده ، يا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست، به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است .
    [گل]


    عيدتون مبارک .خدارو شکر که روز خوبي داشتيد.

    واقعا جمله تامل برانگيز و تکان دهنده اي بود.

    سلام خانمي

    هميشه به گردش و تفريح... و خوش باشين.

    زيارتتون قبول... انشاالله که حاجت روا بشين.

    بابت دايي بابايي هم خيلي ناراحت شدم... خدا رحمتشون کنه. انشاالله که غم آخرشون باشه.

    عکسهاي عسلي جون هم خيلي خوشگل بود.

    قربون عسلي برم که هميشه و در همه جا مشغول بازي و شيطنته


    سلام. طاعات و عباداتتون قبول حق. روح دايي بابايي هم شاد. اميدوارم همواره خوش و خرم و در پناه حق باشيد.
    + مامان اليانا 
    هميشه به گشت وگذار
    خدا دائي بابائي رو رحمت كنه و به مامان حاجي صبر بده انشاا.... . عكسهاي عسلك هم خيلي قشنگ بود . ببوسينش
       1   2      >